کد مطلب:314204 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:202

اگر همان بازو را ببینی می شناسی
مرحوم مبرور حاجی شیخ هلال كشك سرایی كه از موثقین علما بوده، نقل می كند:

25. شیخی مجرد مقیم كربلا در وقفات به میان قبیله ای می رفته و امرار معاش می كرد. روزی تصمیم می گیرد به حرم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مشرف شده درباره ی خانه ی مسكونی متوسل بشود. بدین منظور حركت نموده، وارد حرم مبارك شده به ضریح مقدس نزدیك می شود. می بیند زنی دستش را بلند كرده، ضریح مبارك را گرفته و مشغول دعا و زیارت است. ولی آستین او پایین آمده و بازویش نمایان شده و خلخالی دارد. این منظره جلب توجه او را نموده، بی اختیار دستش را بر روی بازوی آن زن می گذارد و به دست دیگر ضریح مبارك را گرفته عرض می كند: خدایا، به حق این بزرگوار، این زن را نصیب من بكن. در این حال زن متوجه شده به حال غضب نگاهی به شیخ كرده و می گوید: خدایا، به حق این بزرگوار، دست این مرد را قطع كن!

شیخ ناگهان به خود آمده از عمل خود نادم و ناراحت می شود و از غضب آن بزرگوار وحشت كرده به قصد پناهنده شدن به حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام برگشته و با حالت اضطراب و سرعت به سوی حرم آن بزرگوار رهسپار می گردد. در وسط راه می بیند یكی از دوستانش با یك نفر دیگر درگیر است، لكن اعتنا ننموده و می گذرد و پس از چند قدم راه رفتن به خیال اینكه بعدا از من گله خواهد كرد برگشته میانجی گری می كند. در این اثنا خنجر یكی از ایشان به همان دستش فرود آمده، خون جاری شده و می افتد. مردم از اطراف جمع شده پلیس می آید و او را به اداره نزد قاضی می برند. لكن او پیش قاضی می گوید من شكایتی ندارم، زیرا مرا حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام زده و قضیه را نقل می كند. بالأخره وی را به بیمارستان حمل و بستری می كنند و پس از مدتها خارج می شود.

پس از مدتی باز وقفه رسیده و به قرار سابق به میان همان قبیله رهسپار می شود. در آنجا طبق معمول سنوات سابق به چادر مضیف وارد می شود. بعد از چند روزی به مهمانی دعوتش می كنند و بعد از چند نفر از مهمان سؤال می كند: علت این مهمانی ها



[ صفحه 647]



چیست؟ جواب می دهند حقیقت امر این است كه یكی از اهل قبیله عیالش سه طلاقه شده و محتاج به محلل است، آن هم از اهل قبیله صلاح نمی باشد، ما این خواهش را از شما داریم. او قبول می كند و وكالت می گیرند و عقد جاری می شود و خیمه ای برپا می كنند و هر دو را وارد همان خیمه می نمایند.

در خیمه، زن متوجه می شود كه شیخ یك دستش را نزدیك نمی آورد. علتش را می پرسد شیخ می گوید حادثه ای بوده و هنوز بهبود كامل حاصل نشده و ضعیف است. زن قضیه را تعقیب كرده می بیند همان دستی است كه نفرینش كرده است. می گوید: اگر همان بازو را ببینی می شناسی؟ می گوید شاید. زن بازویش را نشان می دهد، شیخ می بیند همان بازو است. یكدیگر را می شناسند و می گویند: خداوند ما را به احترام آن بزرگوار به همدیگر رسانیده است و نباید از هم جدا بشویم. پس از چند روز اهل قبیله تقاضای طلاق می كنند، ایشان ماجرا را نقل می كنند و می گویند: اگر شما میل دارید مجددا با هم وصلت كنید ما از یكدیگر جدا می شویم و الا فلا. اهل قبیله هم انصاف كرده، به ادامه ی وصلت ایشان رأی موافق می دهند.

پس از چند روزی، خبر مرگ پدر زن را كه در قبیله دیگری بوده به آنان می دهند و اینها با یكدسته از اهل این قبیله به آنجا رفته و چند روزی در مجالس ترحیم آنان شركت می كنند. موقع مراجعت، برادران زن سهم الارث پدری او را محاسبه نموده تحویلش می دهند و شیخ با همان وجه در كربلا خانه ای می خرد و متمول می شود. چه خوش بود كه برآید به یك كرشمه سه كار! به یك توسل، دست شیخ قطع شد و همان زن نصیب او گردید و بالأخره نیز صاحب خانه ای شد. السلام علیك یا مولای یا اباالفضل و رحمة الله و بركاته. [1] .


[1] ارمغان مور، جلد يازدهم، از حاج شيخ حسن بصيري، ص 183.